تنهاترین....
 
عـکس
 
 
چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 9:47 ::  نويسنده : نیما رستگار

 

دیشب دلم گرفته بود ، مثل هوای بارونی

دلم هواتو كرده بود ، هوای شیرین زبو نیت

دلم میخواست گریه كنم ، بگم كه سخته تنهایی

ای همصدا ای آشنا ، بگو كه پیشم می مونی

نمی دونم چه حالی و كجایی و چه می كنی

ولی صدات تو گوشمه ، می گی كه اینجا می مونی

رفتم كنار پنجره ، گفتم شاید ببینمت

دیدم محاله دیدنت ، چون گل باید بچینمت

رو صندلی نشستمو یهو دیدم

یه قاصدك اومد پیشم

خبر آورد ای آشنا ، یه رازی را بهت بگم ؟

گفتم بگو : آهی كشید، اومد نشست رو شونه هام

یواشكی چشماشو بست ، تا نبینه اشك چشام

می گفت كه تو یه راه دور

یه راه دور و سوت كور

مسافری نشسته بود

مسافره غریب و دلشكسته بود

از تو همش شكوه میكرد

با اشك گرم و دل سرد

می گفت كه یادت نمیاد

اون روزای آخریه

چه قدر دلش می خواست كه تو

نگاش كنی ، صداش كنی

بهش بگی دوسش داری

به شرطی تنهاش نذاری

تا اومدم بهش بگم برو بگو

دوسش دارم ، پاش می شینم

دیدم كه اون رفته بود و

منم دارم خواب می بینم

 


شیشه ای می شکند ...

یک نفر می پرسد...

چرا شیشه شکست؟

مادری می گوید...

شاید این رفع بلاست

یک نفر زمزمه کرد...

باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد،

شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،

عابری خنده کنان می آمد...

تکه ای از آن را بر
می داشت....

مرحمی بر دل تنگم می شد...

اما امشب دیدم...

هیچ کس هیچ نگفت،

قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم

آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟


شاعر - شمع - پروانه 

شمع به پروانه گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی

سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد: طولی نکشد تو نیز خاموش شوی

شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید

آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را

ای دوستان بیوفا رسم عاشق کشی رااز شمع بیاموزید

اگر پروانه را سوزاند خود نیز تا دم مرگ گریست

شمع پروانه را سوزاند خود نیز تنها شد

از غم هجرش ذره ذره آب شد

در روز جزا که گیرد دامن پروانه را او خود عاشق بودو به یکباره سوخت ندانست غم هجرش با  دل شمع چه کرد

پروانه بی گنه سوخت ، شمع از فکر گنه خود را سوزاند

شمع خود را سوزاند تا به وصال یار رسد

که دانست که سوختن پروانه اشتباهی بیش نبود؟

اگر در آن دنیا روزی شمع به پروانه رسد دوباره او را خواهد سوزاند و این تقدیر است 

بگزار راز شاعر را با تو بگویم

پروانه ازغم عشقی دگر در آتش شمع سوخت و

شمع بی اعتنا که نه عشق چشمانش را کور کرده بود و

پروانه ای ندیده بود در انتظار یار خود آب شد!

پروانه میخواست از غم دل آزادو هم ره شمع شود که خود را سوزاند

تنها گناه شمع عشق بود و پروانه عشق تنها گناهش بود

شمع وقتی پروانه را دید که شعله اش در کنار جسد پروانه آرام گرفت


نظرات شما عزیزان:

جواد
ساعت14:24---10 اسفند 1390
سلام نیما . خیلی وبلاگتون خوبه

جواد
ساعت14:24---10 اسفند 1390
سلام نیما . خیلی وبلاگتون خوبه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـکس و آدرس aji-fariba.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 1890
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1